سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 91/12/17 | 1:51 عصر | نویسنده : سیدمحمد امین

 

                                                                                        به چه می نگری ؟



مگر شما در آن دور دست ها چه دیدید که هر چه می سوختید


نورتان بیشتر می شد



و من هر چه می سوزم دودم بیشتر !!

 

 





تاریخ : پنج شنبه 91/12/17 | 1:50 عصر | نویسنده : سیدمحمد امین


تو خود می دانی که هنوز نمی دانم ،  انتهای نگاه تو به کجا می رسد









بیا تا
زمستی حکایت کنیم




زمستان بی سر روایت کنیم


ب

گوییم حاج همت که بود

امیر سپاه محمد که بود

                                                                                           
تقدیم به مختار دهه 60




تاریخ : پنج شنبه 91/12/17 | 1:49 عصر | نویسنده : سیدمحمد امین


سردار
بی سر


آخرین باری که او را دیدم در جزیره
مجنون بود. عملیات خیبر به اوج رسیده بود. حاجی در خود فرو رفته و حالت عجیبی
داشت. در چشمانش انتظاری بزرگ موج می‌زد. حال مسافری را داشت که آماده عزیمت است
اما افسوس که ما آن وقت درنیافتیم. به نزدیکش که رسیدم سلام کردم. پاسخم را داد و
گفت: «بچه‌ها قرار است به اینجا بیایند و خط را تحویل بگیرند. منطقه را خوب
برایشان توجیه کن.» گفتم: «چشم حاج آ قا.» خداحافظی کرد و رفت. ساعتی گذشت. باید
به حاج همت گزارش می‌دادم. با یکی از دوستان به طرف قرارگاه حرکت کردیم. در مسیر
جنازه‌ای دیدیم که سر نداشت.
از موتور پیاده شدیم و جنازه را به کنار جاده کشیدیم. در قرارگاه هیچکس از حاجی
خبر نداشت و همه به دنبال او می‌گشتند. ناگهان به یاد جنازه افتادم. بادگیر آبی که
جنازه به تن داشت درست شبیه بادگیر حاجی بود. با سرعت به محل قبلی بازگشتم جنازه
را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چیزی که ذهنم را
اشغال کرده بود زیر پیراهن قهوه‌ای و چراغ قوه کوچکی بود که حاجی همیشه به همراه
داشت. در میان پیکرهای مطهر شهدا همان اندام بی‌سر توجهم را به خود جلب کرد زیر
پیراهن قهوه‌ای و چراغ قوه‌ای کوچک. آه از نهادم بلند شد. ابراهیم سر در ره دوست
نهاده بود. خبر شهادت حاجی تا چند روز مخفی نگه داشته شد. بعد از اتمام عملیات
خیبر، رادیو اعلام کرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده
تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید.»
اگر در حین ا نجام عملیات دشمن این خبر را می‌شنید روحیه گرفته و امکان شکست
عملیات پیش می‌آمد. پس پیکر بی‌سر آن عزیز چون شمعی در میان دوستان روزها به
انتظار ماند. با اعلام خبر، پیکر شهید همت را به دو کوهه بردیم تا با آن مکان دوست
داشتنی‌اش وداع کند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع جنازه با شکوهی برای او
برگزار شد و شاید او تنها کسی باشد که با پرکشیدنش سه شهر را به خروش آورد.


منبع:کتاب سردار خیبر 



 شهادت حاج همت

سید حمید و حاج همت سوار بر موتور
شدند و من پشت سرشان بودم فاصله‌مان یکی دو متر می‌شد سنگر پایین جاده بود و برای
رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث می‌شد سرعت
موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا
بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین می‌شد گلوله‌اش را شلیک می‌کرد. آن
روز موتور حاجی رفت روی پد من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلوله‌ی توپ شلیک نشد
اما یک حسی به من می‌گفت:«گلوله شلیک می‌شود حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این
جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد بین من و موتور
حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و
مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده رسیدم روی پد وسط چشمم به موتوری افتاد که
سمت چپ جاده افتاده بود دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان اولین نفر را برگردانم دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و
دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمی‌شد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست.
دویدم سراغ نفر دوم سید حمید بود همیشه می‌شد از لباس ساده‌اش او را شناخت.
یاد چهره‌شان افتادم دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند آن همچشم‌های زیبایشان
بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی
بهتر از این چشم‌ها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به
ارزویش رسید


منبع:کتاب
به مجنون گفتم زنده بمان صفحه 237



راوی:مهدی شفازند



  • فروشگاه زنان
  • سپهر نما
  • ضایعات